سعی کردن. کوشیدن. جهد کردن. جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف) : جد، بوش کردن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکماش، شتافتن و بوش کردن. (تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص 229). الاغبار، بوش کردن در طلب چیزی، یعنی بجد طلب کردن. (مجمل اللغه)
سعی کردن. کوشیدن. جهد کردن. جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف) : جد، بوش کردن. (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکماش، شتافتن و بوش کردن. (تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص 229). الاغبار، بوش کردن در طلب چیزی، یعنی بجد طلب کردن. (مجمل اللغه)
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
شب گذشته را احیا نمودن. شب حاضر را به جای شب گذشته داشتن: اگر نوش تو زهر کرد این فلک به دانش تو زهر فلک نوش کن اگر دوش از تو به غفلت بجست بکوش و از امشب یکی دوش کن. ناصرخسرو. ، خواب دیدن، واقع شدن، دچار شدن، راست افتادن. (ناظم الاطباء)
شب گذشته را احیا نمودن. شب حاضر را به جای شب گذشته داشتن: اگر نوش تو زهر کرد این فلک به دانش تو زهر فلک نوش کن اگر دوش از تو به غفلت بجست بکوش و از امشب یکی دوش کن. ناصرخسرو. ، خواب دیدن، واقع شدن، دچار شدن، راست افتادن. (ناظم الاطباء)
شنیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). استماع. نیوشیدن. گوش دادن. اصغاء. شنودن. گوش فرا دادن: شنیدی همه جنگ مازندران کنون گوش کن رزم هاماوران. فردوسی. از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند سوی حجت کن گوش. ناصرخسرو. جهاندیده پیران بیدارهوش چو گفتار گوینده کردند گوش. نظامی. چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک ز حالت کرد حالی جامه راچاک. نظامی. چو شیرین گوش کرد آن پندچون نوش نهاد آن پند را چون حلقه در گوش. نظامی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی. پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند. سعدی (طیبات). ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کردکه با ده زبان خموش آمد. حافظ (دیوان ص 119). ، پذیرفتن. کار بستن: بنی اسرائیل را پندمی داد نمی پذیرفتند و سخن وی را گوش نمی کردند. (قصص الانبیاء). ز راه دوستی این پند بنیوش که رستی گر کنی این پند را گوش. ناصرخسرو. معنی الترک راحت گوش کن بعد از آن جام بلا را نوش کن. مولوی. پند او را از دل و جان گوش کن هوش را جان ساز و جان را هوش کن. مولوی. نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش گربشنوی سبق بری از سعداختران. سعدی (صاحبیه). گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی که هر که پند شنید و سخن جهان بگشاد. سعدی. هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی. حافظ (دیوان ص 353). پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن. حافظ (دیوان ص 275). نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانارا. حافظ (دیوان ص 4). با پرده های گوش خود از هوش رفته ایم پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم. صائب (از آنندراج). - امثال: به در می گویم دیوار تو گوش کن، روی سخن به ظاهر با یکی و در باطن با دیگری است. ، منتظر بودن. امید داشتن: به چنگ آر و با دیگران نوش کن نه بر فضلۀ دیگران گوش کن. سعدی (بوستان). ، نگاه داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). حفظ کردن و به مجاز تقلید کردن: کلاغی تک کبک را گوش کرد تک خویشتن را فراموش کرد. نظامی
شنیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (غیاث). استماع. نیوشیدن. گوش دادن. اصغاء. شنودن. گوش فرا دادن: شنیدی همه جنگ مازندران کنون گوش کن رزم هاماوران. فردوسی. از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند سوی حجت کن گوش. ناصرخسرو. جهاندیده پیران بیدارهوش چو گفتار گوینده کردند گوش. نظامی. چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک ز حالت کرد حالی جامه راچاک. نظامی. چو شیرین گوش کرد آن پندچون نوش نهاد آن پند را چون حلقه در گوش. نظامی. این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر. مولوی. پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند. سعدی (طیبات). ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کردکه با ده زبان خموش آمد. حافظ (دیوان ص 119). ، پذیرفتن. کار بستن: بنی اسرائیل را پندمی داد نمی پذیرفتند و سخن وی را گوش نمی کردند. (قصص الانبیاء). ز راه دوستی این پند بنیوش که رستی گر کنی این پند را گوش. ناصرخسرو. معنی الترک راحت گوش کن بعد از آن جام بلا را نوش کن. مولوی. پند او را از دل و جان گوش کن هوش را جان ساز و جان را هوش کن. مولوی. نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش گربشنوی سبق بری از سعداختران. سعدی (صاحبیه). گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی که هر که پند شنید و سخن جهان بگشاد. سعدی. هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش آدم صفت از روضۀ رضوان به در آیی. حافظ (دیوان ص 353). پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن. حافظ (دیوان ص 275). نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانارا. حافظ (دیوان ص 4). با پرده های گوش خود از هوش رفته ایم پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم. صائب (از آنندراج). - امثال: به در می گویم دیوار تو گوش کن، روی سخن به ظاهر با یکی و در باطن با دیگری است. ، منتظر بودن. امید داشتن: به چنگ آر و با دیگران نوش کن نه بر فضلۀ دیگران گوش کن. سعدی (بوستان). ، نگاه داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). حفظ کردن و به مجاز تقلید کردن: کلاغی تک کبک را گوش کرد تک خویشتن را فراموش کرد. نظامی
آشامیدن. نوشیدن: بسش آفرین خواند بر فر و هوش به یادش یکی جام می کرد نوش. فردوسی. جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد. اسدی. گر ز تلخی قدح می به مثل زهر شود ما به دیدار خداوند جهان نوش کنیم. جبلی. کسی که بادۀ کین تو نوش خواهد کرد ز شوربختی دردی خورد هم از سر دن. سوزنی. زهر سفر نوش کن اول چو خضر پس برو و چشمۀ حیوان طلب. خاقانی. به یاد شاه می کردند می نوش نهاده چون غلامان حلقه در گوش. نظامی. نظامی جام وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش. نظامی. سماع ارغنونی گوش می کرد شراب ارغوانی نوش می کرد. نظامی. یک قدح می نوش کن بر یاد من گر همی خواهی که بدهی داد من. مولوی. یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی. سعدی. خون دل از ساغر جان کرده نوش حلقه شده بر در دردی فروش. خواجو. ای نور چشم من سخنی هست گوش کن تا ساغرت پر است بنوشان ونوش کن. حافظ. غیر می هرچه کنم نوش وبال است مرا می اگر خون فرشته ست حلال است مرا. طالب (از آنندراج). ، به لذت نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن شود
آشامیدن. نوشیدن: بسش آفرین خواند بر فر و هوش به یادش یکی جام می کرد نوش. فردوسی. جم اندیشه از دل فراموش کرد سه جام می از پیش نان نوش کرد. اسدی. گر ز تلخی قدح می به مثل زهر شود ما به دیدار خداوند جهان نوش کنیم. جبلی. کسی که بادۀ کین تو نوش خواهد کرد ز شوربختی دردی خورد هم از سر دن. سوزنی. زهر سفر نوش کن اول چو خضر پس برو و چشمۀ حیوان طلب. خاقانی. به یاد شاه می کردند می نوش نهاده چون غلامان حلقه در گوش. نظامی. نظامی جام وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش. نظامی. سماع ارغنونی گوش می کرد شراب ارغوانی نوش می کرد. نظامی. یک قدح می نوش کن بر یاد من گر همی خواهی که بِدْهی داد من. مولوی. یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی. سعدی. خون دل از ساغر جان کرده نوش حلقه شده بر در دردی فروش. خواجو. ای نور چشم من سخنی هست گوش کن تا ساغرت پُر است بنوشان ونوش کن. حافظ. غیر می هرچه کنم نوش وبال است مرا می اگر خون فرشته ست حلال است مرا. طالب (از آنندراج). ، به لذت نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن شود
بوش کردن. کوشش کردن: التجرمز، التجرد، پوش کردن در کاری یعنی کوشش. (مجمل اللغه) ، پنهان کردن. ذخیره نهادن: آن دوره گوش خر سر سیکی فروش دزد از هر خم عصیری دو دوره پوش کرد یک یک چو چنبردهلش کرد خار خار بر یاد بوق میرۀ بوسهل نوش کرد. سوزنی
بوش کردن. کوشش کردن: التجرمز، التجرد، پوش کردن در کاری یعنی کوشش. (مجمل اللغه) ، پنهان کردن. ذخیره نهادن: آن دوره گوش خر سر سیکی فروش دزد از هر خم عصیری دو دوره پوش کرد یک یک چو چنبردهلش کرد خار خار بر یاد بوق میرۀ بوسهل نوش کرد. سوزنی